من در این ثانیه ها سرگردان
و به دنبال وجودی مبهم
همه ی هستی خود می بازم
همه ی چشم امیدم به کسی است
ولی انگار که او رفته و باز
من در این شهر تک و تنهایم
من از این فاصله ها بیزارم
من از این دوری او می ترسم
من از این حس غریب پاییز
از همه ثانیه ها میترسم
دل من سخت شکستست و کسی
دیرگاهی است که از کلبه ی غم دیده ی من یاد نکرد
دیرگاهی است که حتی باران
از لب تشنه ی من یاد نکرد
ولی افسوس هنوز...
ولی افسوس هنوز
در همین سینه ی من
دلی از عشق کسی می لرزد
دلی از دوریه او میگرید
همچنان می نالد ...
به خدا این دل من از همین فاصله ها لرزان است
از همه بی کسی ها لبریزو از همه خاطر ها دلتنگ است
پس چرا هیچ کسی یادی از این دل غم دیده ی دلتنگ نکرد؟؟
پس چرا هیچ دلی به هوای تپشی صبر نکرد؟
به خدا اهل زمین این خدا بود که این سینه پر از سنگ نکرد