ای کاش رد من را از این صدا بگیری
تا که نرفتم از دست دست مرا بگیری
فصل نشای غمهاست میراب این زمینم
وقت است جوی ابی از چشم ما بگیری
اری قبول دارم زیباترینی اما
رسمش نبود خود را اینقدر ها بگیری
میترسم از شبی که اینجا نباشم و تو
دیگر سراغ من را از نا کجا بگیری
تشییع میشوم صبح بر دوش این خیابان
فردا اگر بیایی باید عزا بگیری
امشب دوباره شعری از دوریت نوشتم
ماندست روی دستم انقدر تا بگیری
کاش شب وقتی که تنها میشویم
با خدای یاسها خلوت کنیم
ما همه روزی از اینجا میرویم
کاش این پرواز را باور کنیم
التماس دعا
خدای من به خاطر دل پرندگان بی شکیب
به خاطر وجود افتاب بی دریغ
به خاطر وجود هر چه هست وهر چه نیست
نگاه مهربان یار من ز من مگیر
من تکیه بر دیوار وتو
مبهوت یار دیگری
خونین شده چشمان من
چشم تو مات دیگری
من چشم در چشم توام محو تماشای غرور
چشم تو اما اه باز ....
خاموش و ساکن همچنین
بعد از هجوم سالها اری تو ساکن گشته ای
بعد از عبور از جاده ها گویا که راکب گشته ای
در چشم تو گم گشته ام
محبوب و یار من کجاست؟
این حلقه ی زر دست تو
گوید که یارت بی وفاست
یک لحظه در چشمان تو فانوس هستی جان گرفت
ارام محو تو شدم گویا که شب طوفان گرفت
یاد تو میافتو هنوز یاد تو و اسرارمان
ان روزهای گرم و خوب
عاشق شدن اصرارمان
تو مات من ‘من محو تو
من غرق در اغوش تو
تو مال من ‘مال تو
تو غرق در چشمان من
تو عاشم بودی و من
عاشق ترین معشوقه ها
عشق هستی ما بود و ما
هر دو به عشقی مبتلا
اما جدا شد ناگهان
دست من از دستان تو
در قلب من مانده به جا
عشق پر از انکار تو
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
برگهای اخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ و این یعنی در این اندوه می میرم
در این تنهایی مطلقق که می بندد به زنجیرم
همیشه با تو بودنهای من دیری نمی پاید
و بعد از تو کسی دیگر به دیدارم نمی آید
چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم
چگونه می روی با آنکه می دانی چه تنهایم